قفس، یادداشت اول: کودکان در بند
صبح روز قبل از آزادی و شب قبل از آن، در بند زنان زندان کچویی کرج دو بار از طرف زندانیان مورد ضرب و شتم قرار گرفتم; احتمالا همین موضوع هم باعث شد تا با عجله با مرخصی متصل به آزادی-ام موافقت کنند.
قضیه به هفته های اول ورودم به این بند برمی گردد. وقتی که متوجه شدم حضور کودکان و مادران زندانی در کنار بقیه ی زندانی ها چقدر برایشان خطرناک است; از همه نظر; از نظر تربیتی و روانی و حتی امنیت جسمی. چقدر این حضور برای ما آزاردهنده بود; شبانه روز در معرض جیغ و فریاد و گریه ی کودکان و نوزادانی بودیم که به خاطر شرایط ناهنجار محل زندگی و رشد، نسبت به هر کودک هم سن خودشان، پر سر و صداتر و بسیار عصبی بودند. مادرانشان به خاطر اعتراض بقیه ی زندانیان بابت رفتار تهاجمی کودکانشان رنج مضاعفی را در زندان تجربه می کردند و تمام اینها به این خاطر بود که قوانین و آیین نامه ها در زندانهای ایران به هیچ وجه درست و کامل اجرا نمی شود و شاید بتوان گفت که در اغلب زندانها اصلا اجرا نمی شود!
من از همان ابتدا با روشهای آرام و گفتمان منطقی سعی کردم تا مسئولین زندان و بند را مجاب کنم تا طبق آیین نامه های مصوب، این مادران زندانی و کودکانشان را در سالن مستقل نگهداری نمایند. مسئولین زندان در حالیکه در گفتار به من حق می دادند، اما در عمل کاری انجام نمی دادند; اما من دست از مطالبه برنمی داشتم، تا جایی که ادبیات مسئولین بند تغییر کرد و مدام به من می گفتند: اگر برایت مشکل است، سالنت را عوض کن! من هم مدام می گفتم: ماندن در سالن سلامت حداقل حقوق من است، گرچه سالن سلامت شما هم واقعا سلامت نیست و حتی زندانیان سیگاری در کنار ما هستند، ولی باز هم شرایط سالم تری نسبت به بقیه ی سالنها دارد. می گفتم : چطور توقع دارید که من به سالنهای دیگر بروم و با زندانیان خشن، معتادین به متادون، معتادین شدید به سیگار و …. زندگی کنم؟ می گفتم: نه! نمی روم; سالن سلامت حق من است که سالم هستم; صورت مسئله را پاک نکنید; مادران را جدا کنید; مشکل باید اساسی و در راستای حقوق زندانیان حل شود; با رفتن من، حقوق کودکان، مادران و بقیه ی زندانیان این سالن که حل نمی شود!
اما چه سود از این حرفها جز دردسر و سر درد؟ خلاصه ناچار شدم برای دادستان کل استان البرز نامه ی سرگشاده بنویسم. بعد از این روابط من با رییس بند و خانمی که رابط حفاظت زندان در بند ما بود، بیش از پیش به تیرگی گرایید.
دوشنبه ظهر ۱۳ دی ۱۴۰۰ پس از تحمل ساعتها فریاد یکی از کودکان و پس از گذراندن شبی ناآرام و مضطرب به خاطر گریه ها و جیغهای بچه ها، با عصبانیت به دفتر بند رفتم و خواستم تا جداسازی مادران انجام شود; گفتم : اگر به این مطالبه بی توجهی کنید، دست به تحصن می زنم. رئیس بند هم گفت : برو تحصن کن، به جهنم! تا ساعت ٨ شب که رئیس زندان از طریق دفتر بند با من تماس گرفت، در راهرو متحصن شدم. رئیس زندان از من خواهش کرد تا به سالن برگردم و قول داد که هشت صبح فردا برای شنیدن حرفهایم به بند زنان بیاید. اینگونه شد که با وساطت به سالن بازگشتم. ساعت بیست دقیقه به دوازده شب به خاطر تذکر مودبانه و بجا بابت رعایت نکردن مسائل بهداشتی، مادر زندانی با تابعیت افغانی به من حمله ور شد…. این حمله و ضرب و شتم گسترش یافت و حدود نیمی از زندانیان سالن درگیر آن شدند. نهایتا با دخالت مامورین، سالن آرام شد و خوابیدیم.
صبح روز بعد رئیس زندان و رئیس حفاظت زندان برای صحبت آمدند; رئیس حفاظت به جای دلجویی و عذرخواهی شروع کرد به توهین; با صدای بلند و توهین آمیز که : زندانی سیاسی هستی که باش! شعور سیاسی داشته باش! از تعجب مات شدم! مگر من چه گفته بودم؟! مطالبه ی من و یا مورد تهاجم قرار گرفتنم چه ربطی به شعور سیاسی دارد؟ اتفاقا ربطش به شعور حقوق بشری بود که من دغدغه اش را داشتم.
ظاهرا پس از اینکه با عصبانیت و ناراحتی اتاق را ترک کردم، در حالیکه می گفتم: من فقط با انسانهای مودب صحبت می کنم،،، پنج مادر و کودکان و نوزادانشان را صدا زدند و گفتند که باید آمادگی داشته باشند تا برای نگهداری به مهدکودک مجهز بند فرستاده شوند. سه مادر بسیار خوشحال شدند، اما با اعتراض دو مادر دیگر مواجه که : ما به خاطر دوستانمان سالن سلامت رو ترک نمی کنیم! از آنجا که مطالبه گری مرا مسبب تحقق این جداسازی می دانستند، به من حمله ور شدند و در حضور افسر کشیک و در حالیکه هنوز رئیس زندان و حفاظت در بند حضور داشتند، مرا مورد ضرب و شتم قرار دادند.
سریعا و در یک تماس تلفنی خواستم تا این موضوع به اطلاع افکار عمومی قرار بگیرد; اما عزیزانی که قرار بود تا این اطلاع رسانی را انجام دهند، کم کاری کردند; من هم روز بعد و با عجله آزاد شدم. میخواستم تا در بدو آزادی این موضوع را مطرح نمایم، اما شرایط به خاطر اخبار مربوط به اجرای حکم دوست عزیزم زهرا محمدی و هیجانات جامعه ی کورد به نوعی بود که صلاح ندانستم تا زودتر بنویسم.
تحریک غیرمستقیم رئیس بند، رابط حفاظت و مربی مهدکودک را باعث این ضرب و شتمها می دانم; آنجایی که رابط حفاظت نوشتن چند نامه ی مودبانه توسط من و سه زندانی مالی موجه دیگر مبنی بر مشکلات حضور مادران در سالن سلامت را “شورش” می خواند و این ادعایش به گوش تمام زندانیان می رسد و یا توهین مربی مهدکودک در حضور مادران ناراضی از جداسازی که : اینها آزادیخواه و خواهان حقوق بشر نیستند! اینها عده ای هستند که به خاطر رفاهشان علیه نظام حرف می زنند! – هنوز هم نفهمیدم منظورش از “رفاه” چه بود! – بدون اینکه در نظر بگیرد که من برای حقوق کودکان و نوزادان در تلاشم تا سالن جداگانه ای برایشان در نظر گرفته شود.
دو بار کتک خوردم تا بند ” د ” ماده ۴ آیین نامه ی نحوه ی تفکیک و طبقه بندی زندانیان در بند زنان کچویی تحقق یابد; از یک مادر افغان کتک خوردم، در حالیکه تبصره ۲ ماده یک آیین نامه اجرایی سازمان زندانها می گوید کە اتباع خارجی باید در جای جداگانە ای نگهداری شوند،،،، گرچه هیچ زندان-ی طبق این آیین نامه ها اداره نمی شود، وگرنه ماده ی یک همین آیین نامه می گوید که تفکیک باید بر اساس جنس، سن، نوع جرم، وضعیت قضایی(متهم، محکوم)، وضعیت سلامتی صورت گیرد; در بند ما هیچ تفکیکی از هیچ نوعی وجود نداشت که هیچ، حتی ما به عنوان سالن سلامت سیگاری هم داشتیم!
مسئولین زندان ترتیب آزادی مرا فراهم کردند تا باز هم صورت مسئله را پاک کنند. هم بندی هایی که شماره ی تماسم را گرفتند، هیچ کدام تا به حال به من زنگ نزده اند تا بدانم بالاخره سالن مادران تشکیل شده یا نه؟ احتمالا از طرف حفاظت زندان بابت تماس با من دچار ممنوعیت هستند; اما من از همینجا از تمام فعالین حقوق بشر و حقوق کودک میخواهم تا نسبت به تحقق این بخش از قانون حساس و پیگیر باشند.
🖋 مژگان کاوسی، ۲۴ دی ماه ۱۴۰۰